قصه از عشق می خوانم تو اکنون قصه پرداز منی افسانه ام بشنو تو اکنون مرحم راز منی افسانه ام بشنو تو می دانی زمانی کولی دیوانه ای بودم خوش و سرمست بودم و فارغ از همه جور جهان بودم به هر جا خوب رویی بود و دامی داشت من از دام عشق خوب رویان در حذر بودم و دایم در سفربودم که روزی مرغکی بی جفت بر بام دلم در زد و با دست محبت بر دلم درزد نگاهی کرد و آغوش مرا غرق محبت کرد و من در خواب چشمانش فرو رفتم درآنجا صد هزار افسانه می دیدم و هر افسانه را صدها هزار بار می خواندم قلب من گواهی داد که او تنهاست که او هم چون تو تنهاست از این رو قلب پاکم را که تنها هستیم بود برایش هدیه آوردم و آن را با سرود گریه آوردم ولی افسوس که تو تنهای تنها نبودی فکر می کردم تو بودی قصه پرداز دل تنگم و چون من کولی صحرا نبودی فکر می کردم از این رو شادمان گشتم برایت شادمانی آرزو کردم و ازسر کوی تو برگشتم
